~حقیقت پنهان~
•پارت ۱۵•
؟: چون از همون بار اول که دیدمت متوجه استعداد و ادارهی قویت برای انجام کارا شدم. برای همین سپردم که دربارت تحقیق کنن.
لایرا: °از کی جاسوسی منو میکردی؟°
؟: هی هی هی، تند نرو. یادت باشه کی اینجا حق سوال پرسیدن رو داره.
لایرا: °از اونجایی که خیلی چیزا درباره من و گذشتم میدونی فکر نکنم سوال خاصی ذهنت رو درگیر کرده باشه. ولی من حقمه که سوال بپرسم. اسمت چیه؟°
یه نفس عمیق کشید و نگاهش رو به پایین داد و مکث کرد.
؟: جان...جان ویک.
لحظهای اسمش رو توی سرم مرور کردم. وقتی دوباره به خودم اومدم خواستم سوال های بیشتری بپرسم که ذهنم رو درگیر کرده بود. ولی تا خواستم حرف بزنم خستگی و سردرد بهم هجوم آوردن و باعث شدن صورتم در هم بره و به نظر میرسید که جان هم اون لحظه متوجه حال بد من شده بود.
جان: °برای امشب کافیه، تو نیاز به استراحت داری و فردا کلی کار برای انجام دادن.°
از جایی که زانو زده بود بلند شد و نگاهش رو به بالا و پشت سر من داد.
جان: °بیاید کمکش کنید بچه ها. امی و تیلز، شما دوتا ببریدش و زخم سرش رو زدعفونی کنید و باند جدید براش ببندید. سونیک، توهم برو و یه اتاق برای امشب براش آماده کن.°
صدا های پشت سرم: °بله قربان.°
متوجه شدم که سه نفر بودن. احتمالا همون کسایی بودن که توی انبار زدن توی سرم و من رو تا اینجا آوردن. صدای قدم هایی که نزدیک شد و لمسی که داشت طناب های دور دستها و پاهام رو باز میکرد منو از فکر و خیال کشید بیرون.
تا زمانی که من رو از اونجا بردن و زخمام رو زد عفونی کردن و بهم لباسای تازه دادن هیچ حرکت خاصی نزدم و حتی کوچیک ترین حرفی از دهنم خارج نشد. کاملا دپرس بودم و بیشتر از اون به شدت خسته بودم.
وقتی کارشون تموم شد، منو به سمت یه اتاق راهنمایی کردن که واقعا چیز خاصی نداشت. فقط یه تخت، آینه دیواری، پاتختی کوچیک، یه ساعت روی اون و یه در دیگه که به نظر میرسید به دستشویی منتهی میشد.
کمکم کردن که روی تخت بشینم و بعدش بدون هیچ حرفی از اتاق رفتن بیرون. بعداز بیرون رفتن اونا، کوچیک ترین فرصتی برای فکر کردن به خودم ندادم. فقط روی تخت دراز کشیدم و تا چشمام رو بستم خوابم برد، شایدم بیهوش شدم.
•
•
•
تا اینجا چطوره؟ سورپرایز شدید؟ البته اینم بگم که سورپرایز های دیگه هم در راهه دوستان🔥 راستی، برای کسایی که نمیدونن برن اسم جان ویک رو توی گوگل سرچ بزنن.
؟: چون از همون بار اول که دیدمت متوجه استعداد و ادارهی قویت برای انجام کارا شدم. برای همین سپردم که دربارت تحقیق کنن.
لایرا: °از کی جاسوسی منو میکردی؟°
؟: هی هی هی، تند نرو. یادت باشه کی اینجا حق سوال پرسیدن رو داره.
لایرا: °از اونجایی که خیلی چیزا درباره من و گذشتم میدونی فکر نکنم سوال خاصی ذهنت رو درگیر کرده باشه. ولی من حقمه که سوال بپرسم. اسمت چیه؟°
یه نفس عمیق کشید و نگاهش رو به پایین داد و مکث کرد.
؟: جان...جان ویک.
لحظهای اسمش رو توی سرم مرور کردم. وقتی دوباره به خودم اومدم خواستم سوال های بیشتری بپرسم که ذهنم رو درگیر کرده بود. ولی تا خواستم حرف بزنم خستگی و سردرد بهم هجوم آوردن و باعث شدن صورتم در هم بره و به نظر میرسید که جان هم اون لحظه متوجه حال بد من شده بود.
جان: °برای امشب کافیه، تو نیاز به استراحت داری و فردا کلی کار برای انجام دادن.°
از جایی که زانو زده بود بلند شد و نگاهش رو به بالا و پشت سر من داد.
جان: °بیاید کمکش کنید بچه ها. امی و تیلز، شما دوتا ببریدش و زخم سرش رو زدعفونی کنید و باند جدید براش ببندید. سونیک، توهم برو و یه اتاق برای امشب براش آماده کن.°
صدا های پشت سرم: °بله قربان.°
متوجه شدم که سه نفر بودن. احتمالا همون کسایی بودن که توی انبار زدن توی سرم و من رو تا اینجا آوردن. صدای قدم هایی که نزدیک شد و لمسی که داشت طناب های دور دستها و پاهام رو باز میکرد منو از فکر و خیال کشید بیرون.
تا زمانی که من رو از اونجا بردن و زخمام رو زد عفونی کردن و بهم لباسای تازه دادن هیچ حرکت خاصی نزدم و حتی کوچیک ترین حرفی از دهنم خارج نشد. کاملا دپرس بودم و بیشتر از اون به شدت خسته بودم.
وقتی کارشون تموم شد، منو به سمت یه اتاق راهنمایی کردن که واقعا چیز خاصی نداشت. فقط یه تخت، آینه دیواری، پاتختی کوچیک، یه ساعت روی اون و یه در دیگه که به نظر میرسید به دستشویی منتهی میشد.
کمکم کردن که روی تخت بشینم و بعدش بدون هیچ حرفی از اتاق رفتن بیرون. بعداز بیرون رفتن اونا، کوچیک ترین فرصتی برای فکر کردن به خودم ندادم. فقط روی تخت دراز کشیدم و تا چشمام رو بستم خوابم برد، شایدم بیهوش شدم.
•
•
•
تا اینجا چطوره؟ سورپرایز شدید؟ البته اینم بگم که سورپرایز های دیگه هم در راهه دوستان🔥 راستی، برای کسایی که نمیدونن برن اسم جان ویک رو توی گوگل سرچ بزنن.
- ۴.۶k
- ۱۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط